اخبار امروز
بدون دیدگاه

ایرج بردباره؛ پنجاه سال تلاش بی‌وقفه در راه سینما و فرهنگ ایران

ایرج بردبار یکی از فیلمسازان پیشکسوت و فعال عرصه سینمای ایران است که بیش از پنجاه سال سابقه فعالیت حرفه‌ای دارد. او کار هنری خود را با فیلم‌های سوپر ۸ آغاز کرد و طی سال‌ها آثار متعددی در قالب فیلم کوتاه، بلند، مستند و تئاتر خلق کرد که هر یک بازتاب‌دهنده دغدغه‌ها و نگاه خاص او به مسائل اجتماعی، فرهنگی و انسانی بوده‌اند، در این نوشته سعی داریم تا بخشی از زندگی هنری ایشان را به رشتهٔ تحریر در آوریم.

♦محمد ناصری‌راد

محمدعلی تابع‌بردبار متولد ۱۳۴۴ با نام هنری ایرج، فعالیت سینمایی خود را در سال ۱۳۵۵ آغاز کرد.

وی دربارهٔ دوران کودکی خود میگوید: آن سال، در محل فلکه مصدق، پشت مدرسه دخترانه پیرنیا، مشغول بازی فوتبال گل‌کوچک با دوستانم بودم و من داخل دروازه ایستاده بودم که دستی روی شانه‌ام خورد. برگشتم و دیدم مردی بلندقد مرا به آقای دیگری نشان داد و گفت: «این هم خوبه.» بعدها فهمیدم آن مردی که دست روی شانه‌ام گذاشته، استاد جمشید مشایخی بود و آن آقای دیگر هم ایرج قادری. قادری در جواب مشایخی گفت: آره، خوبه. بیارش.

همان روز، خیلی از بچه‌های محل را برای تمرین فیلم سینمایی «اتل متل توتوله» بردند و من هم همراهشان رفتم. چند دیالوگ روی کاغذ نوشته بودند و به بچه‌ها دادند تا بخوانند. وقتی نوبت من شد، چون همه دیالوگ‌ها را شنیده و به‌خوبی حفظ کرده بودم، کاغذ را نخواستم و گفتم: «حفظ هستم.» ایرج قادری گفت: «آفرین، برو بگو ببینم.» من دیالوگ‌ها را با حس و حرکت بدن اجرا کردم. قادری خوشش آمد و پرسید: «تو تئاتر بازی کرده‌ای؟» گفتم: «نه.» سپس به دستیارش گفت: «تمام دیالوگ احمد را بده به این بچه.» بعد پرسید: «اسمت چیست؟» گفتم: «ایرج.» گفت: «هم‌اسم خودم هستی.»

دستیار قادری یک فیلمنامه به من داد که نقش «احمد» در آن بود و گفت: «این دیالوگ‌ها را حفظ کن.» من شبانه‌روز تمرین کردم و حرکات را با دیالوگ هماهنگ کردم. قادری از کارم راضی بود. در این فیلم، بازیگران بزرگی چون ایرج قادری، بهمن مفید، رضا فاضلی، جمشید مشایخی و ژاله علو حضور داشتند که اکنون بسیاری‌شان درگذشته‌اند. خدا رحمتشان کند.

هر روز سر صحنه فیلمبرداری حاضر می‌شدم و تا دیروقت می‌ماندم. چون فقط ۱۲ یا ۱۳ سال داشتم، برادر بزرگترم دنبالم می‌آمد. او به‌خاطر علاقه زیاد به سینمای فارسی، بسیاری از هنرپیشه‌ها را می‌شناخت. سرانجام فیلمبرداری تمام شد و من بی‌صبرانه منتظر پخش فیلم بودم. یک روز برادرم از سر کار آمد و گفت: «فیلمت را سینما پارس زده.» همراه او رفتم سینما؛ تا آن روز هرگز سینما نرفته بودم.

وقتی فیلم پخش شد و خودم را روی پرده دیدم، از خوشحالی نمی‌دانستم چه کنم. همان‌جا بود که عاشق و شیفته بی‌قرار سینما شدم. آن فیلم را ده بار در سینما دیدم و حتی در اکران دوم، که سه ماه بعد در سینما پرسپولیس نمایش داده شد، باز هم تماشا کردم. همان روزها بود که فهمیدم چقدر دوست دارم خودم فیلم بسازم.

با این حال علاقه‌ام به سینما روزبه‌روز بیشتر می‌شد و به‌ویژه به کارگردانی و فیلمبرداری گرایش پیدا کرده بودم. اوایل سال ۱۳۵۲ یک دوربین فیلمبرداری سوپر ۸ صامت همراه با یک حلقه فیلم خام به قیمت ۶۰۰ تومان خریدم. فروشنده دوربین که مغازه‌اش در خیابان داریوش و توحید امروز قرار داشت، فقط روشن و خاموش کردن دوربین و نحوه جا زدن کاست فیلم را به من نشان داد.

با خوشحالی فراوان از مغازه بیرون آمدم و همان‌جا شروع به فیلمبرداری از خیابان، مردم، درخت‌ها و ماشین‌ها کردم. صدای موتور دوربین در گوشم می‌پیچید و از ذوق، در پوست خودم نمی‌گنجیدم. بعد به خانه رفتم و از خانواده فیلم گرفتم. چند روز تمام از همه‌چیز فیلمبرداری می‌کردم؛ از همسایه‌ها، بچه‌های کوچه، نان‌خشکی و نمکی محل.

یک روز برادرم گفت: «چقدر فیلمبرداری می‌کنی؟ مگر فیلم خامت چند ساعته است که تمام نمی‌شود؟» همان لحظه یادم افتاد که از فروشنده نپرسیده‌ام طول فیلم چقدر است. فیلم را از دوربین بیرون آوردم و دیدم با حروف انگلیسی روی آن نوشته شده «پایان». فیلم را برداشتم و برای چاپ به چند لابراتوار بردم، اما هیچ‌کدام چاپ نکردند. نمی‌دانستم کجا باید آن را ظاهر کنم.

سرانجام به همان جایی که دوربین و فیلم را خریده بودم برگشتم و پرسیدم. فروشنده گفت: «این فیلم باید برای چاپ به آلمان یا آمریکا فرستاده شود.» از شنیدن این حرف خیلی ناراحت و ناامید شدم و گفتم: «من که آدرس آنجا را ندارم.» فروشنده گفت: «لازم نیست، داخل قوطی فیلم آدرس هست. من برایت می‌فرستم.» فیلم را از من گرفت و گفت سه هفته دیگر سری به مغازه بزنم.

من اما هر هفته به مغازه سر می‌زدم و فروشنده را کلافه کرده بودم، چون بی‌صبرانه منتظر دیدن نتیجه کارم بودم. بالاخره بعد از یک ماه، فیلم از آمریکا رسید. یک حلقه کوچک سه‌دقیقه‌ای بود. فیلم را باز کردم و کادرهایش را نگاه کردم. فروشنده آن را روی آپارات گذاشت و تماشا کردیم. از کار خودم راضی بودم، اما صامت بودن و کوتاه بودن زمان فیلم، کمی ذوقم را کور کرد.

از آن به بعد، به فیلمبرداری ادامه دادم. چون فیلم خام گران بود، ماهی یک حلقه می‌خریدم، فیلمبرداری می‌کردم و آن را برای چاپ به خارج از کشور می‌فرستادم. بعد از آماده شدن، فیلم را روی آپارات صامت برای خانواده نمایش می‌دادم. کم‌کم خودم و خانواده از بی‌صدا بودن فیلم‌ها خسته شدیم.

به فکر خرید دوربین و آپارات صدادار افتادم، اما قیمتشان حدود ۵ هزار تومان بود و چنین پولی نداشتم. آرزوی داشتن دوربین و آپارات با صدا برایم به یک رویا تبدیل شده بود.

سال ۱۳۵۵، ایرج قادری به همراه بهروز وثوقی و ناصر ملک‌مطیعی برای ساخت فیلم «بَت» به شیراز آمدند. به دیدن ایرج قادری رفتم. گفت: «چه بزرگ شده‌ای!» آن زمان حدود ۱۸ ساله بودم. او فکر کرده بود برای گرفتن نقش در فیلم پیشش آمده‌ام و گفت: «بیا، یک نقش دارم برایت.» با اینکه دیگر علاقه چندانی به بازیگری نداشتم، پذیرفتم، چون بیشتر دلم می‌خواست پشت صحنه باشم.

در طول فیلمبرداری، همیشه کنار گروه بودم تا کار یاد بگیرم. کم‌کم به نوعی «پادوی گروه» تبدیل شدم و فرمان‌بری می‌کردم، اما در همین حین چیزهای زیادی آموختم؛ اصطلاحاتی مثل «کات»، «حرکت»، «کلوزآپ»، «لانگ‌شات»، «زوم» و «فولو». پس از پایان فیلم، گروه رفت، اما علاقه من دوچندان شده بود.

با چیزهایی که یاد گرفته بودم، به خانه فرهنگ و هنر که در خیابان زند، کنار سینما آریانا قرار داشت، رفتم و در بخش آموزش فیلمسازی جوانان، رشته کارگردانی و فیلمبرداری ثبت‌نام کردم. روزهای یکشنبه به کلاس فیلمبرداری می‌رفتم و پنجشنبه‌ها در کلاس کارگردانی حاضر می‌شدم.

پس از شش ماه، از من خواستند در رشته کارگردانی یک فیلم ۵ دقیقه‌ای بسازم. چند حلقه فیلم صدادار به من دادند و من در سال ۱۳۵۵ نخستین فیلم کوتاه خود را، با فیلمبرداری خودم، ساختم.

بالاخره دوره فیلمبرداری و کارگردانی را به پایان رساندم، اما همچنان در آرزوی داشتن دوربین و آپارات ناطق بودم. تا اواخر سال ۱۳۵۶، فیلم‌های کوتاه صامت بسیاری ساختم. در همین زمان، اعتراضات مردمی علیه حکومت شاه به اوج رسیده بود و من به فکر افتادم از تظاهرات و درگیری مردم با مأموران گارد فیلمبرداری کنم.

هزار تومان از پدرم قرض گرفتم و با آن ده حلقه فیلم خام صامت، پنج عدد باتری ضبط صوت و دو نوار کاست خریدم. یک دوربین صامت و یک ضبط صوت کوچک خانگی برداشتم و تصمیم گرفتم کارم را با صدا انجام دهم. هنگام فیلمبرداری، ضبط صوت را روشن می‌کردم و هم‌زمان از صحنه‌های تظاهرات و درگیری مردم با مأموران تصویر و صدا می‌گرفتم.

چند بار دستگیر شدم و فیلم‌ها و وسایل فیلمبرداری‌ام توقیف شد. چند روزی بازداشت بودم و به دادسرا برده شدم، اما با ضمانت و تعهد آزاد شدم. با وجود مخالفت خانواده و تعهدی که پدرم داده بود، به دلیل علاقه فراوانم، فیلمبرداری را ادامه دادم تا اینکه به سال ۱۳۵۷ رسیدیم و درگیری‌ها شدت گرفت.

از تیراندازی مأموران شهربانی به مردم و شهید شدن جوانان فیلم می‌گرفتم. یک‌بار در فلکه شهرداری، برای فیلمبرداری داخل جوی آب خوابیده بودم و گلوله‌ها در اطرافم فرود می‌آمد. تا اینکه مردم شهربانی را تصرف کردند. من نیز وارد ساختمان شدم، از زندان کریم‌خان و بالای برج‌های زندان بالا رفتم و از مردم پیروز فیلم گرفتم.

در روز ۲۲ بهمن نیز از جشن پیروزی فیلمبرداری کردم. پس از چاپ فیلم‌ها، آن‌ها را تدوین کرده و برای کوتینگ‌گذاری و قرار دادن نوار مگنت کنار حاشیه فیلم (چون فیلم صامت بود) اقدام کردم. سپس یک آپارات ناطق اجاره کردم و صدای ضبط‌شده روی کاست را با تصویر همگام‌سازی (سینک) کردم. مدت زمان فیلم، با دوربین ۱۸ فریم، حدود ۳۰ دقیقه شد. نام این اثر را «سقوط شاه» گذاشتم.

دقیق یادم نیست سال ۱۳۵۸ یا ۱۳۵۹ بود که تلویزیون اعلام کرد: «هر کسی از تظاهرات و درگیری‌های مردم فیلم یا عکسی گرفته، برای پخش به شبکه بیاورد.» من هم فیلم خود را به تهران بردم. در شبکه، فیلم را نمایش دادند و از فیلمبرداری، تدوین، صداگذاری و صحنه‌هایی که گرفته بودم، بسیار خوششان آمد. وقتی فهمیدند که این تصاویر را با یک دوربین صامت و ضبط صوت خانگی گرفته‌ام و بعداً صداگذاری کرده‌ام، تعجب کردند.

بعد از نمایش، گفتند: «ممنون، ان‌شاءالله روز ۲۲ بهمن، سالروز پیروزی انقلاب، آن را پخش می‌کنیم.» من که حس کردم می‌خواهند فیلم را رایگان از من بگیرند، پرسیدم: «هزینه ساخت این فیلم چه می‌شود؟» جواب دادند: «مگر نمی‌خواهید کارتان پخش شود؟ همین خودش تبلیغ کارتان است.» گفتم: «نه، ممنون. روی این فیلم دو سال زحمت کشیده‌ام، برایش کتک خورده‌ام، بازداشت شده‌ام و در جاهایی فیلم گرفته‌ام که جانم در خطر بوده. شما این‌طور ارزش کار من را پایین می‌آورید؟» گفتند: «کار شما ارزشمند است، اما برای چنین فیلم‌هایی بودجه نداریم.» گفتم: «اشکالی ندارد.» فیلم را از روی آپارات برداشتم و گفتم: «پس در اطلاعیه‌هایتان بنویسید پولی بابت این کار نمی‌دهیم تا مردم شهرستان‌ها بیهوده این همه راه نیایند.» پرسیدند: «شما از کجا آمده‌اید؟» گفتم: «از شهر شعر و ادب؛ شهر حافظ و سعدی.» چند نفر که آنجا بودند نگاهی به هم کردند و گفتند: «خب، حالا که از شیراز آمده‌اید، ما با مدیرعامل شبکه صحبت می‌کنیم. اگر موافقت کردند، برایتان برآورد مالی می‌کنیم و هزینه فیلم را می‌دهیم.» پرسیدم: «چقدر طول می‌کشد؟ چون اینجا کسی را ندارم.» گفتند: «پس‌فردا بیا.» سپس پرسیدند: «این فیلم را می‌خواهی بفروشی؟» چون فهمیده بودم فیلم چشمشان را گرفته، گفتم: «حالا صحبت کنید، یک جوری کنار می‌آییم.» گفتند: «باشد.» و یک شماره تلفن دادند که قبل از آمدن به شبکه، تماس بگیرم.

وقتی خواستم از اتاق خارج شوم، گفتند: «فیلم را کجا می‌بری؟ بگذار همین‌جا.» چون احتمال می‌دادم در این دو روز فیلم را کپی کنند، گفتم: «نه، با خودم باشد بهتر است.» فهمیدند که متوجه موضوع شده‌ام، نگاهی به هم کردند و گفتند: «باشد، یادت نرود زنگ بزنی.» فیلم را برداشتم و از ساختمان صداوسیما بیرون آمدم.

این اولین بار بود که به تهران آمده بودم و جایی را بلد نبودم. شب را در مسافرخانه گذراندم. روز دوم تماس گرفتم، پرسیدند: «کدام شبکه کار داری؟» آن زمان فقط شبکه یک و دو بود. گفتم: «نمی‌دانم، آقای حبیبی را می‌خواهم.» وصل کردند و گفت: «فیلمت را بردار و زود بیا.» رفتم و گفتند: «صحبت می‌کنیم.» در نهایت، فیلمم را به قیمت هشت هزار تومان خریدند. من حتی به چهار هزار تومان هم راضی بودم، پس پول را گرفتم و خوشحال به شیراز برگشتم.

در ۲۲ بهمن، در میان تصاویر پخش‌شده از شبکه، فیلم من هم نمایش داده شد. پخش فیلمم از تلویزیون، شور و شوق زیادی به من داد. با پول آن، یک دوربین و آپارات ناطق خریدم و وسایل جانبی فیلمسازی مثل سه‌پایه، نور و میکروفون تهیه کردم. از آنجا بود که جدی‌تر به دنبال فیلمسازی حرفه‌ای رفتم.

سال ۱۳۶۰، نخستین فیلم داستانی بلند سوپر ۸ خود را با نام «داغ طوفان» نوشتم، کارگردانی و فیلمبرداری کردم. این فیلم حدود ۲۵ بازیگر داشت و در ایام جشن صاحب‌الزمان و جشن ۲۲ بهمن، در محله‌ها به نمایش درمی‌آمد. تماشاگران به وجد می‌آمدند، چون همه بازیگران از اهالی همان محله بودند.

در سال ۱۳۶۶ فیلمی به نام «هیولای درون» ساختم که در نخستین جشنواره سینما جوانان شیراز شرکت کرد و موفق به دریافت جایزه بهترین کارگردانی شد. سال بعد، ۱۳۶۷، دومین فیلمم را با نام «گلفروش» ساختم و در دومین جشنواره شرکت دادم. در سال ۱۳۶۸ سومین فیلمم، «رمال»، و در ۱۳۶۹ فیلم «زنگ» را برای چهارمین دوره جشنواره آماده کردم که جوایز بهترین نویسندگی، بهترین کارگردانی و بهترین فیلم را دریافت کرد.

در سال ۱۳۷۰ فیلم «رهایی» را ساختم که در آن برای نخستین بار در ایران روی فیلم سوپر ۸ ریورسال تیتراژ متحرک اجرا کردم؛ کاری که به دلیل نداشتن نگاتیو در فیلم ریورسال، انجامش بسیار دشوار بود و پیش از آن هیچ‌کس موفق به چنین کاری نشده بود. این فیلم جایزه بهترین تیتراژ را به دست آورد.

در سال‌های بعد نیز در جشنواره‌های مختلف شرکت کردم:
۱۳۷۱ – «مقصد کجاست»
۱۳۷۲ – «راه حسین»
۱۳۷۳ – «شکوه ایثار»
۱۳۷۴ – «آماتورها»

در سال ۱۳۷۵ پایان دوره فیلم‌های سوپر ۸ من رقم خورد و نخستین فیلم بلند دیجیتال خود را با نام «شبنم» برای کمیته مفاسد اجتماعی ساختم. این پروژه دو ماه طول کشید، اما متأسفانه هیچ دستمزدی بابت آن دریافت نکردم، زیرا تهیه‌کننده آن کمیته مفاسد اجتماعی بود.

در همین سال‌ها تلاش کردم به جوانان علاقه‌مند، آموزش بازیگری، فیلمبرداری، کارگردانی، صدابرداری، گریم و منشی‌صحنه بدهم. هفته‌ای یک‌بار در منزل خود کلاس بازیگری رایگان برگزار می‌کردم و علاقه‌مندان حتی از شهرستان‌ها برای شرکت می‌آمدند. علاوه بر آموزش نظری، در فیلم‌هایی که می‌ساختم، شاگردان را به صورت عملی در بخش‌های فنی و بازیگری به کار می‌گرفتم.

از دل این فعالیت‌ها، شاگردان بسیاری وارد جامعه هنری شدند؛ در رشته‌های کارگردانی، بازیگری، فیلمبرداری، صدا، و منشی صحنه. از جمله:

بازیگری و کارگردانی: سرکار خانم شفیعی (بازیگر، نویسنده و کارگردان)، آقایان مرتضی عبدی، محسن شجاعی‌پور، محسن رحمان ستایش، محمد رئوف، مهدی داریوشی و دیگران.

فیلمبرداری: آقایان میلاد خدر، مرحوم علیرضا عابدینی.

بازیگری و منشی صحنه: خانم‌ها فهیمه رحمان ستایش، حلیمه عوض‌پور، لادن کامی.

صدابرداری: آقایان میلاد فتوحی، محمد رامجردی.

و بسیاری دیگر که نامشان اکنون به خاطرم نمی‌آید، اما هر یک به سهم خود وارد عرصه هنری شدند. امیدوارم همه این عزیزان در هنر و زندگی موفق باشند.

در سال ۱۳۷۶، دومین فیلم بلند خود را با عنوان «تلاش»، در قالب ۱۶ میلی‌متری نگاتیو و به تهیه‌کنندگی اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی، مقابل دوربین بردم. این فیلم نخستین تجربه من با دوربین ۱۶ میلی‌متری و فیلم نگاتیو بود.

در سال ۱۳۷۷، سومین فیلم بلندم با نام «زنگ» را ساختم. این فیلمنامه پیش‌تر در سال ۱۳۶۹ در جشنواره، جایزه بهترین فیلمنامه را کسب کرده بود و این بار آن را به صورت بلند و با دوربین دیجیتال، با همکاری و پشتیبانی خانه فرهنگ و هنر سروستان، به تصویر کشیدم؛ چرا که فیلم به طور کامل در شهرستان سروستان تولید شد.

در سال ۱۳۷۸، فیلم مستند «شیخ یوسف» را ساختم و در سال ۱۳۷۹، تئاتر «رهگذر» را برای خانه فرهنگ سروستان روی صحنه بردم.

در سال‌های ۱۳۸۱ و ۱۳۸۲، تله‌فیلم ۱۲۰ دقیقه‌ای «حسرت» را جلوی دوربین بردم که از شبکه‌های تلویزیونی آمریکا و اروپا پخش شد. همچنین در سال ۱۳۸۱، فیلم کوتاه «کمکم کن» را ساختم که در اغلب جشنواره‌ها حضور یافت و موفق به دریافت جوایزی شد.

در سال ۱۳۸۶، سریال «گلی در شورزا» را ساختم؛ اثری که به دلیل کمبود بودجه، قسمت پایانی آن نیمه‌تمام ماند.

در سال ۱۳۸۹، فیلم «هیولای درون» را کارگردانی کردم که در جشنواره‌ها شرکت کرد و چند جایزه به دست آورد. سال ۱۳۹۰، فیلم کوتاه «شهیدان زنده‌اند» را ساختم که آن هم در جشنواره‌ها حضور یافت و موفق به کسب مقام شد. همان سال چند برنامه تلویزیونی برای شبکه ICC در آمریکا تهیه کردم؛ از جمله یک برنامه دو ساعته با عنوان «چهارشنبه‌سوری در شیراز» درباره آیین‌ها و رسوم این جشن، که در شب چهارشنبه‌سوری از شبکه‌های آمریکا و اروپا پخش شد. همچنین مجموعه‌ای ۱۲ قسمتی با نام «نوروز در شیراز» در قالب برنامه‌های یک‌ساعته تولید کردم که از روز اول تا دوازدهم نوروز از شبکه‌های خارجی پخش شد و با استقبال گسترده مخاطبان روبه‌رو شد.

در سال ۱۳۹۱، فیلم بلند «مسافری از بهشت» را ساختم که در جشنواره‌های مختلف شرکت کرد. در سال ۱۳۹۲، برنامه دو ساعته «شهر من شیراز» را تهیه کردم که به مرور آثار خوانندگان قدیمی شیراز همچون مرحوم عباس منتجم، مرحوم شکر شیرازی و مرحوم غضنفر راستی و بررسی ترانه‌ها و فولکلور این شهر اختصاص داشت و در ایران و خارج از کشور مخاطبان فراوانی پیدا کرد.

سال ۱۳۹۳، مستند «یکی از هفت‌سین» را درباره ساخت و آیین «سمنی‌پزان» در شیراز ساختم که از شبکه ایران پخش شد. همان سال فیلم کوتاه «آن‌سوی نگاه‌ها» را کارگردانی کردم. همچنین مستند «نو غلامان حسینی» را درباره تعزیه در شیراز ساختم که در چند جشنواره مذهبی شرکت کرد و لوح تقدیر دریافت کرد.

در سال ۱۳۹۸، مستند «من قهرمان نبودم» را درباره زندگی هنری زنده‌یاد نگهدار جمالی، فیلمساز شیرازی، تولید کردم.

در سال ۱۳۹۹، فیلمنامه بلند داستانی «وقتی که آینه شکست» را نوشتم و آن را مقابل دوربین بردم. از همان سال، دیگر فیلمی نساختم؛ گویی خسته شده‌ام و اکنون ترجیح می‌دهم دوران بازنشستگی را در کنار خانواده‌ام سپری کنم.

در پایان فیلم‌های سوپر۸، داغ طوقی، هیولای درون، زنگ، راه حسین، آماتورها، شکوه ایثار، رمال، گل فروش، مقصد کجاست، برادر شرور، رهایی، حلق‌آویز و تلاش را کار کردم و ۱۶ میلی‌متری، فیلم‌های دیجیتال، شبنم، حسرت، تلاش، هیولای درون، کمکم کن، شهیدان زنده‌اند، مسافری از بهشت، یک سین از هفت سین، نو غلامان حسینی، آن‌سوی نگاه‌ها، من قهرمان نبودم، وقتی آینه شکست، شهر من شیراز، چهارشنبه‌سوری در شیراز، نوروز در شیراز، مستند شیخ یوسف، تئاتر رهگذران، دنیای وارونه وارونه. تلاش بیش از پنجاه سال من است.
در اینجا جا دارد از همسرم تشکر کنم که در این پنجاه سال یار و یاور من بوده و در اکثریت کارها کنارم بوده و حتی تهیه‌کنندگی کارهایم را نیز بر عهده داشته است.

گفتنیست کارنامه ایرج بردباره مجموعه‌ای از تلاش‌های مستمر، عشق به هنر و تعهد به فرهنگ ایرانی است که هر صفحه آن گواهی بر پایبندی او به رشد و ارتقاء سینما و تئاتر کشور است

برچسب‌ها:,

 
 

نظرات کاربران

  •  چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد و متوجه اشخاص مدیر، نویسندگان و سایر کاربران باشد تایید نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *