اخبار 888 روز پیش
بدون دیدگاه

ناگفته‌های یک دختر سرراهی؛ از شیراز تا مرگ فرزند ۱۹ ساله اش و…/عکس

سرگذشت عجیب زن جوان از شیرخوارگاهی در شیراز تا مربی غریق نجات روایتی از یک زندگی پرفراز ونشیب است.

رکنا: زن جوان بچه پرورشگاهی بود. او سال‌ها به عنوان بچه پرورشگاهی منتظر ماند تا والیدنش از راه برسند و او را با خود ببرند. زن جوان حتی پس از اینکه خانواده‌ای سرپرستی اش را به عهده گرفتند مهر بچه پرورشگاهی روی پیشانی اش خورده بود. حالا این بچه پرورشگاهی تبدیل به یک شناگر معروف شده است. شاید اگر بچه پرورشگاهی نبود هیچ وقت به موفقیت این روزهایش دست پیدا نمی‌کرد.
داستان زندگی عاطفه وفامنش پرفراز ونشیب است. زندگی یک زن جوان که از همان دوران خردسالی با فراز ونشیب زیادی همراه بود. زندگی عاطفه که پس گذران سال‌هایی سخت این روز‌ها یک مربی شنا و غریق نجاتی حرفه‌ای است.

حتی سنگ هم پای ناگفته‌های زن جوان بنشیند دلش آب می‌شود چه برسد به آدم. او داستان زندگی اش را اینطور بازگو می‌کند.

یک ساله بودم که مادرم مرا به هلال احمر شیراز سپرد و همراهم یک نامه گذاشت. نامه‌ای که نشان می‌داد یک روز مادر عاطفه دوباره برمی گردد و مرا با خودش می‌برد. اما سه سال طول کشید و سرانجام مرا به تیم خانه منتقل کردند. یک روز مرد و زنی از راه رسیدند و قبول کردند مرا به فرزندی قبول کنند. قرار بر این شد مدتی آن‌ها به مرکز بیایند تا من و آن‌ها با هم کنار بیاییم.

او ادامه می‌دهد: یک شب بهانه گرفتم و زنی را که به عنوان مادر قبول کرده بودم درخواست کردم. فکر می‌کردم با رفتن به خانه پدر و مادر زندگی ام از این رو به آن رو می‌شود. پدر و مادرم هر دو ازدواج دوم بودند. مادرم فرزند نداشت، اما پدرم فرزنددار بود. به هرحال من به خانه جدید رفتم.

عاطفه به خانه جدید رفت آن هم به امید زندگی سرشار از عشق و محبت. اما قراربود نبود زندگی روی خوشی به او نشان دهد.

عاطفه می‌گوید: خانواده ام سنشان بالا بود. نوه‌های پدرم، هم سن خودم بودند. به خاطر نوع نگاه‌هایی که به من می‌شد و فرق‌هایی که بین من و دیگران می‌گذاشتند همیشه حس تنهایی داشتم. پدر ومادرم می‌گفتند که من بچه اصلی آن‌ها هستم و مرکزی در آنجا بودم خانه مادربزرگم بوده. مدتی مرا آنجا گذاشتند و بعد دوباره به خانه آوردند. حتی یک بار گفتم می‌خواهم به خانه مادربرزگم برگردم، اما پدر ومادرم گفتند که مادربزرگ مریض شده و دیگر نمی‌توانم پیش او بروم.

رودرو باواقعیت
عاطفه می‌گوید: تا ۹ سالگی زندگی ام گذشت تا اینکه یک روز وقتی با نوه‌های پدرم درحال بازی کردن بودم دعوایم شد. ناراحت بودم و گفتم الان به پدرم شکایت می‌کنم. آن‌ها هم گفتند که او پدر تو نیست و پدربزرگ ماست. او تو را بیشتر ازما دوست دارد. همین موضوع باعث شد تا پدر و مادرم واقعیت را بگویند. آن‌ها گفتند تو را از پرورشگاه آورده ایم و به فرزندخواندگی قبول کردیم.

فرار از خانه
زندگی با خوب وبدش برای عاطفه گذشت تا اینکه او به ۱۵ سالگی رسید. او می‌گوید: وقتی ۱۵ سالم بود یک روز با مادرم درگیر شدم. درگیری ما به جایی رسید که قصد داشت مرا کتک بزند. همان موقع شد که ا ز خانه فرار کردم.

او می‌گوید: بعد از اینکه از خانواده فرارکردم به پارک سرکوچه رفتم. چند دقیقه بعد برادرخوانده ام آمد و مرا به خانه بردو بعد از این اتفاق بود که تصمیم گرفتم ازدواج کنم

یا بمان یا ازدواج کن برو
اما ماجرای عاطفه به این جا ختم نمی‌شود، زن جوان می‌گوید: بعد از این اتفاق پدرم گفت: یا در این خانه بمان و با قوانینی که وجوددارد زندگی کن یا اینکه ازدواج کن. من هم تصمیم گرفتم ازدواج کنم.

عاطفه در ۱۶ سالگی ازدواج کرد و یک سال بعد هم پسرش شاهین به دنیا آمد. اما ازدواج و صاحب فرزند شدن هم نتوانست باعث شود عاطفه روی خوش زندگی را ببیند. او درباره ادامه زندگی اش می‌گوید:

زمانیکه مادرم فوت کرد تازه متوجه شدم با اینکه اسم من در شناسامه آن‌ها بوده، اما از ارث هیچ سهمی نمی‌برم. حتی کار به دادگاه کشید و در آنجا هم معلوم شد من هیچ ارثی نمی‌برم.

پیدا شدن مادرواقعی
عاطفه می‌گوید: ده سال از زندگی متاهلیم می‌گذشت. در این زندگی هم یک روز خوش ندیدم و مدام درگیر بودیم. همسرم مدام سرکوفت بچه پرورشگاهی بودنم را به سر می‌زد. از آنجایی هم که دیگر ارثی نمی‌بردم اوضاع بدتر از قبل شده بود.

در همان روز‌ها بود که پدرم گفت مادرم اصلی ام پیدا شده است. زن عشایری که خانواده اش او را طرد کرده و در بهزیستی زندگی می‌کند. تا آن روز امیدوار بودم خانواده اصلی ام، خانواده‌ای درست و حسابی باشند، اما وقتی مادرم را در آن وضعیت دیدم کاخ آروزهایم روی سرم خراب شد.

ماجرای تنهایی عاطفه از زبان مادر
اما چرا مادر عاطفه او را رها کرده بود؟ زن جوان برای پاسخ به این سوال می‌گوید: مادر وقتی همسرش فوت می‌کند با وجود اینکه ۵ فرزند داشت با پسردایی شوهرش به طور مخفیانه ازدواج می‌کند. وقتی من به دنیا آمدم ماجرای ازدواج آن‌ها برملا می‌شود. فرزندان مادرم می‌گویند که پدر این دختر آدمی نیست که مسئولیت پذیر باشد. متاسفانه پدرم هم وقتی با فرزندان مادرم روبه رو می‌شود از ترس آن‌ها برگه عقدشان را پاره می‌کند و می‌گوید من نه ازدواج کرده ام نه اینکه فرزندی دارم. همین موضوع باعث می‌شود که مادرم مرا به هلال احمر شیراز بسپارد.

فوت مادر و جدایی از همسر
عاطفه می‌گوید: سال ۸۴ مادرم را دیدم و دو سال پیش او فوت کرد. در این سال‌ها از همسرم هم جدا شدم، اما به زندگی ادامه دادم. نجات غریق شدم، مربی شنا شدم. اما سرانجام زندگی من همچنان با تلخی همراه بود.

مرگ شاهین
عاطفه وفامنش می‌گوید: با همه سختی‌ها خوشحال بودم که شاهین را دارم. هرچند او هم قربانی دعوای من و همسرم بود.

او ادامه می‌دهد:پسرم در ۱۶ سالگی عاشق شد. تا ۱۹ سالگی رابطه با عشقش ادامه داشت، اما دختر او را ترک کرد. این موضوع به حدی روی پسرم تاثیر منفی گذاشت تا اینکه باعث شد او دچار ایست قلبی شود و جانش را از دست بدهد.

 

نظرات کاربران

  •  چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد و متوجه اشخاص مدیر، نویسندگان و سایر کاربران باشد تایید نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *