اخبار 1340 روز پیش
1 دیدگاه

خاطرات وکیل شیرازی/ازدواج زوری یک ترنس

روی صندلی راهرو دادگاه منتظر اعلام وقت دادرسی بودم که بدون مقدمه سلامی داد و نشست کنارم، خلاف ظاهر دخترانه اش صدایی مردانه و دورگه داشت.

محمدهادی جعفرپور

سلام ،ببخشید شما وکیل هستید؟.. در خدمتم….وقت دارید چند تا سوال ازتون بپرسم…الان وقت دادرسی دارم تا صدام بزنند در خدمتم… چطور میشه از ازدواج زوری فرار کرد؟با تعجب پرسیدم:ازدواج زوری؟ گفت:آره ،پدرم  گیر داده که باید ازدواج کنم ولی من…سکوت کرد، سرامیک های سیاه و خاکساری کف سالن انتظارچشم دوخته بود که دیدم حدقه چشم هایش برای لحظه ای پر ازاشک شد،انگار معطل کلامی بود تا گونه هایش بارانی شود…همین که گفتم نگران نباش پقی زد زیر گریه…منشی شعبه خوش موقع تجدید جلسه دادرسی را به جهت عدم ابلاغ وقت دادرسی به خوانده اعلام کرد…
جشن تولد ده سالگی ام تمام بچه های کلاس امدند خونمون،عصر تا شب بزن و برقص  بود اما برخلاف همه، حال من اصلا خوب نبود تا موقع کادو دادن و روبوسی بچه ها حس و حال چندش آوری داشتم،روز تولدم بود و من هیچ حس خوشایندی نداشتم  حس کردم هیچ رفتارم به رفتار و حرکات همکلاسی هام شبیه نیست،فردای تولد رفتم پیش معلم بهداشت همینکه خواستم بهش حرفم بزنم گفت:چیز عجیبی نیست که زمان بلوغت گذشته، دختر باید حیا داشته باشه صبر کن تو هم بلوغ می زنی…بعدترها از سایت های پزشکی و… فهمیدم که ترنس هستم اما از ترس حرف مردم و کتک های پدرم جرات حرف زدن نداشتم، توی خیال خودم میگفتم بزرگتر که شدم می رم سرکاروپول در میارم و عمل می کنم، فکر همه چیز را کرده بودم جز خواستگاری و گیر بابا به ازدواج …

شرایط ندا حکایت غریب کسانی است که دچار چالش های متعددی می شوند که بعضا انتهای قصه تلخ تر از چیزی است که تصور می شود،با چنین باوری به وی قول دادم تا جایی که قانون اجازه دهد در کنارش خواهم بود.

چند روز بعد با مدارک پزشکی و آزمایش هایی که حرف و ادعای او را تایید می کرد وارد دفتر شد با احترام به خواسته ی ندا ساعت قرار طوری تنظیم شده بود که جز من و ندا و منشی کسی داخل دفتر نباشد.

پس از گپ وگفت پیرامون تشریفات دادرسی و صدور حکم ،به ندا گفتم اولین قدم انتخاب نام هست که حتما بهش فکر کردی…لبخندی از سر رضایت گوشه ی لبش نشست وبا همان صدای دورگه ی مردانه اش گفت: آره اما ازتون خواهش می کنم از همین الان شما هم دیگه من خسرو صدا کنید تا اولین کسی باشید که پسر بودن من و قبول می کنه، گفتم به چشم آقا خسرو البته حتما می دونی که دادخواست و وکالتنامه با همان اسم شناسنامه ای ثبت میشه تا انشاالله پس از تایید پزشکی قانونی و گذراندن دوره روانکاوی و تایید یه روانشناس به یاری خدا شناسنامه آقا خسرو صادر میشه و نوبت به عمل جراحی میرسه…

تشریفات دادرسی و اخذ پاسخ استعلام های دادگاه به خوبی پیش رفت تا روز جلسه دادرسی که با حضور نماینده ثبت احوال،من و خسرو تشکیل گردید… پس از قرائت دادخواست شروع کردم به ارائه لایحه ام که به استناد پاسخ پزشکی قانونی وگزارش روانشناس معتمد دادگاه تنظیم شده بود که یکباره داد و فریاد خارج از جلسه ناخودآگاه کلامم را قطع کرد و در اتاق رئیس دادگاه باز شد با ورود مردی میانسال رنگ و روی خسرو بسان گچ سفید شد…

آقای قاضی  به این دختر من که عقل نداره و این وکیل از خدا بی خبر که پی حق الوکاله اش است حرجی نیست شما که جای مولا علی (ع) نشسته اید چرا فکر آبروی من پیرمرد نیستید آخه این چه قانون و آیینی است؟ فردا چطور توی چشم در و همسایه نگاه کنم؟ کدوم نامردی فردا قبول میکنه که دختر بیست ساله مش رحمان پسر شده خدایا توبه…

خسرو از ترس طوری به صندلی چسبیده بود که انگار از اساس جزیی از صندلی بوده، پدرش هم وسط اتاق غش و ضعف کرد و افتاد. من و قاضی هاج و واج نظاره گر بودیم تا دقایقی بعد که جو دادگاه آرام شد و قاضی تقاضایم را قبول کرد تا با پدر خسرو دقایقی تنها در حضور ایشان صحبت کنم پیش از هر کلامی شروع کردم به خواندن نامه ی پزشکی قانونی و سپس گزارش روانشناس که کلامم را قطع کرد و گفت: آقا این چرندیات رو بنداز سطل آشغال، این دختر بی حیاء من تا ده یازده سالگی با مادرش حمام میرفته، ای خدا…و دوباره داد و فریاد به حدی که قاضی دستور اخراج وی را از دادگاه به مامور حفاظت داد،مش رحمان ول کن ماجرا نبود و تا آنجا که صدایش شنیده میشد یک خط در میان نفرین و تهدید نثار خسرو می کرد …صورتجلسه دادگاه امضا شد و به اتفاق خسرو راهی دفتر شدیم تا چاره ای برای نگرانی های خسرو و تهدیدات مش رحمان بیابم، بین راه متوجه شدم که تنها فردی که مش رحمان از او حرف شنوی دارد خانم دوسی(خانم دوستی شیرازی ها، بعضا به مادربزرگشان خانم دوسی می گویند ) است. لذا راه کج کرده و رفتیم سراغ خانم دوسی، پیرزنی  با صفا وخوش رو،جریان دادگاه و مشکل خسرو را  که شنید  با لبخندی مادرانه خطاب به نوه اش گفت: ننه خسرو همین دیشب نعنا عرق گرفتم برا خودت و آقای وکیل شربت نعناع درست کن بیار…خانم دوسی با این کارش به من و خسرو فهماند که قبول کرده زین پس نوه ای به نام ندا ندارد . قرار شد خسرو چند روزی نزد مادربزرگ بماند تا مش رحمان به حکم و فرمان مادر تسلیم تقدیر خسرو و حکم دادگاه شود…یک ماه بعد پدر و پسر با جعبه ی شیرنی خبر گرفتن شناسنامه جدید و نوبت عمل جراحی را برایم به ارمغان آوردند.

برچسب‌ها:, ,

 

نظرات کاربران

  •  چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد و متوجه اشخاص مدیر، نویسندگان و سایر کاربران باشد تایید نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. ماریا گفت:

    برایش خوشحالم واقعا باید علم روانشناسی و مردم و روانشناسان و قوانین تغییر کنند تا ترنس ها و همه به آرامش رسند