اخبار امروز
بدون دیدگاه

سوریه که بودم …/سه و سی دقیقه به وقت تهران

نوشته: جلیل زارع

سوریه که بودم، هر وقت صدا و سیمای ایران از وقوع حادثه ای در حلب خبر می داد، زنگ موبالم به صدا در می آمد؛ همسرم بود؛ می خواست از سلامتی ام با خبر شود. بعد هم گوشی دست به دست می شد. آخرین نفر از اهل خانواده، نوه ام بود که با صدایی لرزان می گفت: «بابایی! خیلی ترسیدم. طوریت که نشده؟ زود برگرد تهران!»

همه نگران حال من بودند و من خدا را شکر می کردم که هر چند حادثه این جا بیخ گوش من است ولی از تهران دور است و جای نگرانی بیش تر نیست! گفتم “جای نگرانی بیش تر”! چون به هر حال جای نگرانی بود. هم رزم سوریه ام کنارم بود و نگران خانواده اش! او هم نوه ای داشت، درست هم سن و سال عزیز دُردانه ی من!
سه و سی دقیقه ی بامداد است. همسرم روی سجاده سر به مُهر دارد. دخترم طول و عرض پذیرایی را پا می کوبد، بلکه اندکی از دردی که یادگار پس لرزه های بیماری سخت دوران کُرناست، بکاهد. بقیه اهل خانه، خوابند.
… و من دلتنگم. دلتنگ شب های حلب. شب هایی که هر چند پُر از هول و هراس بود ولی حلب، هنوز حلب بود!
اولین صدای مهیب، پرده ی گوش هایم را مرتعش می سازد. از همان جنسِ صداهای حلب! غریبه نیست با من، ولی نمی خواستم درِ تهران هم به رویش باز شود!
اولین واکنش از سوی همسرم است. با دلهره سر از مُهر برمی دارد. هراسان می دود سمت و سوی گوشی تلفن! چادر نمازش ولو می شود روی سجاده! حتا گوشی تلفن را هم نصف، نیمه برمی دارد ولی نگاهش که به من می افتد گوشی را می گذارد و با دخترم هر دو به من پناه می آورند!
کاش هنوز هم در حلب، جان پناه شان بودم! کاش!
دومین صدا، مهیب تر است و با جیغ همراه! از اتاق خواب است و ما را می کشاند آن جا! دُردانه ی باباست! نیم خیز بر بستر گرم و نرم تا حالا!
سومین صدا، تن و بدن شیشه ای پنجره را هم می لرزاند. زودتر از خُرده شیشه ها می پرم روی تخت خواب و جان پناه دُرددانه ی بابا می شوم! ضربان قلبش، از جنس تپشِ قلبِ گنجشکی است اسیرِ دست و پنجه ی بچه ای سر به هوا!
باز کتفِ چپم داغ می شود! به گمانم یادگار حلب، هُشیار شده! اما نه!
بی هوا، دست راستم لَمسش می کند. تیزیِ تکه شیشه ای که جا خوش کرده است بر آن، انگشتانم را می خراشد.
این هم غریبه نیست! ولی نمی خواستم این جا هم با او آشنا شوم. بارِ قبل، میهمان خانه ی همان هم رزم سوریه ایَ م بودم که به گاهِ جان پناه شدنِ نوه اش، آن یادگار بر کتفم نشست.
تکه شیشه را بیرون می کشم تا یادگار قدیمی هشیار نشود!
… به گمانم درهای حلب که رویم بسته شد، درهای تهران به روی این غریبه باز شد!

برچسب‌ها:

 
 

نظرات کاربران

  •  چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد و متوجه اشخاص مدیر، نویسندگان و سایر کاربران باشد تایید نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *